وقتی از کربلا اومد یه انگشتر عقیق درشت و خوشگل دستش بود که بدجور توجهمو به خودش جلب کرد، اول فکر کردم تحفه ی سفر زیارته اما خودش گفت: چون به نیابت از حسن رفتم، از خونه انگشترشو دستم کردم تا نائب الزیاره بودنم کامل شه.... مطمئناً یکسال و اندی پیش گمان نمی کرد قراره به نیابت از او و نه با او بره زیارت و حالا خدا می دونه چه حالی داره و اون زیارت چه زیارتی شده.... با اینکه خیلی وقت نیست از مرگ پسرش می گذره اما صبر و استقامتش تحسین برانگیزه. و برای من سؤال که چه نیرویی می تونه قلب انسان رو در مقابل غم از دست دادن چنین عزیزانی تسکین بده و آخرِ این راه هم مثل همیشه به تو ختم می شه که تو کاشف الغمّی و قادر.
حرف دل:
یا خیر المستأنسین! اگر عزیزانی به ما میدی و به واسطه ی اعجازِ الّف بین قلوب مهرشونو به دلمون میندازی وقتیم که بنا بر مفارقتست و جدایی، خودت وسایل تحمل و صبر بی دوست بسر کردن رو به ما بده که یاری تو تنها مایه ی استظهار ماست.....