سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه دوستی اش خدایی نباشد، از او بپرهیز، که دوستی اش پلید است و مصاحبت با او شوم . [امام علی علیه السلام]
سال 1386 - در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
هرچه هست خداست.

مرضیه دانیالی :: چهارشنبه 86/2/26 ساعت 5:22 عصر

یادداشتی از شهید سید مرتضی آوینی

من از یک راه طی شده با شما حرف می زنم، من هم سال های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام، موسیقی کلاسیک گوش داده ام، ساعت ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساختی» هربرت مارکوز را ـ بی‌آنکه آن زمان خوانده باشم ـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب فلانی چه کتاب هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد ... اما سرانجام تمام نوشته‌هایم (تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و ...) را در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که حدیث نفس باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاورم … سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، تا هر چه هست خدا باشد.»


تدبیر دوای درد ما کن()

!!!بی معرفتا به دل نگیرن

مرضیه دانیالی :: پنج شنبه 86/2/20 ساعت 7:55 عصر

ماهی عید ما چرا نمی میره؟؟؟

مگه نمیگن تنهایی قاتل جونه؟ فقط خداست که می تونه تنها بمونه و ... پس چرا این ماهیِ ما که فقط چند روز هم صحبت داشت و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو کنه تنها شد، آخ نمی گه؟ تازه روز به روز تپل تر و سر حال ترم می شه. فکر می کنم سوم، چهارم عید بود که وقتی رفتم آب تنگشونو عوض کنم دیدم ماهی بزرگه که رنگ تیره ی روی پولکاش اونو از دوستش متمایز می کرد، درست مثل برگی که روی آب شناوره، روی سطح آب دراز کشیده و هر کی ندونه خیال می کنه توی سواحل دریای سرخ داره حموم آفتاب می گیره... خلاصه اون روز عدد ماهیای عیدِ خونه ی ما از دو به یک بدل شد و ماهی کوچیکه تنها دوستشو از دست داد... منم پیش خودم فکر کردم نهایت تا سه، چهار روز آینده این یکی هم به دوست چند روزش می پیونده و تاب این غم رو نمیاره. خوب حق داشتم، چه می دونستم ماهیا هم بی معرفت شدن... اینم نمی دونستم که تازه تنهایی به بعضی ها می سازه و سر حال ترشونم می کنه انقدر که این شادابی برای ماهیِ ما، باعث درد سر من شد. چشمتون روز بد نبینه! تو خونه ی ما تنها کسی که دلِ گرفتن ماهی داره من بی خبر از همه جام. تا حالا چند بار مامانم داد زده: بدو ماهیه مرد!!! (نمی دونم چرا هربار که من خونم خودشو لوس می کنه حالا دیگه مطمئن شدم: خوبی که از حد بگذرد ابله خیال بد کند) هر بار که غریق نجاتش می شم به خودم می گم اینو نگاه کن، چقدر خوشه!!! اونوقتا که رفیق داشت انقدر ورجه وورجه نمی کرد. حالا که تنها شده جوونی از سر گرفته و اینجارم با اقیانوس آرام اشتباه. همین الآنم جوری زل زده تو چشمای من که انگار کاملاً از پست امروزم باخبره و تازه دلگیرهم شده بهش بد و بیراه گفتم. چه می شه کرد دنیاست دیگه، ماهیاشم دنییایین...

در ضمن بی معرفتا اصلاً به دل نگیرن، که منم از خودشونم!!!

تمام سعی خودم رو در جهت حفظ این متن از دید مامانم به کار می گیرم. چراکه از شانس بد من میزنه و ماهی خوشگله فردا می میره اونوقت چشم شور هم به اوصاف حسنه ی بحمدالله عدیده ی ما اضافه می شه.


تدبیر دوای درد ما کن()

روزی که می روی

مرضیه دانیالی :: جمعه 86/2/14 ساعت 1:24 صبح

 
            چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را

                                    که از آغاز، پایان تو را در حال تمرینم...


تدبیر دوای درد ما کن()

!ساعت برای لحظه شماریِ دیدار توست

مرضیه دانیالی :: یکشنبه 86/2/9 ساعت 1:44 صبح

بی سر،
خواب تو را می بینم
بی پر،
به بام تو می پرم
انگور سیاهم،
به بوی دهان تو 
                
شراب می شوم.

سمندرِ تشنه ای که زیر شعله
چشمه ی آب جسته، منم

نوروز منی تو
با جانِ نوخریده به دیدارت می دوم
شکوفه های توام
به شور میوه شدن در هوای تو پر می کشم

تو!
طلسم آب شده در هوا!
شش های مرا تسخیر کرده ای

پرنده های توام
باروت توام
در دهان تفنگم بگذار
و پرنده های پرستارت را صید کن
ساق نازک تاک
به شوق بوسه های تو بر زانو راست می شود
صدف ها کورند
تو شناور آب هایی
به حسرت باران ها پلک می زنند
کورند بادها
اینجایی تو، آشیان عقابان را می جویند
ساعت برای لحظه شماریِ دیدار توست
عقربه ها کاردهای تکه تکه کننده ی انتظارند

ای لرزه های لحظه ی موعود!
ای انتظار شادمانه ی پایان تن!
شیرازه ی نخست دواوین شمس!
شعرهای من اینک که مثل ریشه پراکنده است
شیرازه های من اینک که پرکنده پراکنده است.

                                                   انگشت سلیمان!
                                                            
دیوان مرا هم ببند.

                                        *****

 این شعر از مجموعه ی ملّاح خیابان ها، اثر به چاپ نرسیده ی نویسنده ی تاریخ تحلیلی شعر معاصر(استاد شمس لنگرودی) است که امروز در جمع دانشجویان و در مراسمی که به مناسبت نکوداشت ایشون برگزار کرده بودیم خوندند و بعد از اتمام شعر البته نه فقط این شعر برای مدت طولانی تنها صدایی که شنیده می شد صدای تشویق حضار بود که انگار هیچکس دلش نمی خواست قطع بشه...


تدبیر دوای درد ما کن()

!خدایا هوامو معتدل کن

مرضیه دانیالی :: پنج شنبه 86/2/6 ساعت 12:37 صبح

وقتی به تو فکر می کنم، تمام وجودم گرم می شه اما وقتی به فردا نگاه می کنم...       
هوا چقدر سرده! 
دیگه نمی تونم چیزی ببینم؛ انگار رو شیشه ی چشام عرق نشسته.

                                             خدایا، هوامو معتدل کن! 


تدبیر دوای درد ما کن()

!سعدی جان نیستی که ببینی

مرضیه دانیالی :: شنبه 86/2/1 ساعت 12:51 صبح

سعدی جان!

آنگه که تو از در درآمدی و ذکر جمیلت در افواه عوام(دهن های همه ی مردم) افتاد و صیتِ(آوازه) سخنت در بسیط(پهنه) زمین رفت، اوضاع جورِ دیگری بود. چیزهایی بودند و امروز نیستند و برخی نبودند، که امروز هستند. از نبودنی های امروز بگویم که جایشان سخت خالیست.

در زمان تو عشقی بود و عهدی و پیمانی، مواصلتی بود و مفارقتی بس دلپذیر. یاری بود که فراقت از او میسّر نمی شد وعاشق سینه چاکی و محبوبی که قبله ی چشم، جمال او بودی و سود و سرمایه ی عمر وصال او. اما حال چه؟؟؟ جهان طور دیگری شدست، به گمانم زمین طور دیگری می چرخد... گذشت آن زمان که عاشق حتا فکر فراق یار را هم نمی یارست کردن و هنگامی که جور معشوق را می دید سرخوشانه زیر لب فریاد می کرد: من با تو دوستی و وفا کم نمی کنم/ چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی! ندیده پیداست که عاشقِ زمان تو اگر با تأخیرِ Deliverمواجه می شد و می دید smsاش سر آن ندارد که به یار رسد، با تک زنگی از روی ناشکیبایی و با توجیهِ تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم، جویای حال محبوب می شد و اگرچه با شنیدن بانگِ «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد» بس دلگیر می شد لیک می دانست که فراق یار، گر به امید وصل باشد همچنان دشوار نیست...

...سعدی جان! امروزه اگر تنها 24 ساعت از یار موافق خود غافل شوی خواهی فهمید که خاطر و خاطره معنی ندارد و آسودگی امریست به غایت بیهده. اگر بودی نمی گفتی: آسوده خاطرم که تو در خاطر منی!!! به یارِ در نظر هم اعتمادی نیست چه رسد به یارِ در خاطر... سعدی جان! نیستی که ببینی امروزه به طرفة العینی دل از بند زلف یار بر می گیرند و به کمتر از طرفه العین دیگری دست در دامان سرو خرامان بهتری می برند... در آخر هم با معیارِ املاک و مستغلات و حساب ذخیره ی طرفین است که یار اختیار می شود، به شکر خدا.

...گفتم sms   به یاد بی مهری های دشمن کمر به قتلِ عشاق بسته ی این عصر افتادم، نمی دانی این شرکت ارتباطات سیّار چه دشمن عاشق کشیست. خوشا به حالت که دست کم می توانستی حاجب و رقیب را ببینی و گله ای کنی یا لااقل فحشی دهی کاری کنی، ما جز صبر چه کنیم که این حایلِ بی انصاف را حتا نمی توان دید؟؟؟؟ همه دانند که سودا زده ی دلشده را/ چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست؟ کم بود لطف یار، این نیز فزودند...

...از آنچه نیست بگذریم که بودنی ها هم کم نیست:

سعدی جان! کاش بودی و می دیدی جناب و آستان دانشگاه چه بازارعرضه ی عشقیست!!! آخ که اگر بودی وصف باغ و بهار را بهل می کردی و همین درگاه دانشگاه را ترجیح می دادی به صد هزار بوستان و گلستان. حکایتی دارد برای خودش... هرچه تو در سخن آوردی به کمال آنجا هویداست، از عشق و مستی و شور گرفته تا آدابِ صحبت و تأثیر تربیت. با اوصافی که از شما شنیدیم جای شما عجیب خالیست!...

...یکی دیگر از آن چیزهایی که در روزگار شما نبود و اکنون هست، پدیده ایست شگفت که ندانمش به حقیقت که در جهان به چه ماند! نمی دانی چه غوغایی کرده این انرژی هسته ای (که البته حق مسلم ماست). دوست داشتم بودی و می شنیدیم شعر جدیدت را اندر حمایت یا شماتتِ این پدیده، یا شاید تو هم مانند برخی ها که می توانند و نمی کنند از سیاسی کاری خوشت نمی آمد و توجیه می کردی: حدیث من زمفاعیل و فاعلات بود/ ما از کجا سخن سرّ مملکت ز کجا؟ در این مقام سخن بسیار است اما چه می توان کرد که من خود نیز از دسته ی دومم.

...اما مهمترین حسن این روزگار برای شما وجود روز بزرگداشت سعدیست که می دانم برایت دلپذیر است، که البته به حق است.

سعدی جان روزت مبارک!

تا نسوزد برنیاید بوی عود           پخته داند کاین سخن با خام نیست


تدبیر دوای درد ما کن()

!هوای روی تو دارم

مرضیه دانیالی :: چهارشنبه 86/1/29 ساعت 1:37 صبح


بـیـا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
 
بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
 چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
 مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم 
 
بکن هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
 مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

(هوشنگ ابتهاج / ه.ا.سایه)


تدبیر دوای درد ما کن()

!این قافله ی عمر عجب میگذرد

مرضیه دانیالی :: دوشنبه 86/1/27 ساعت 1:32 صبح


امروز مثل هر روز شروع شد، اما امشب مثل هر شب تموم نشد!!!

تازگی ها سعی می کنم از هر اتفاق و مسئله ای که در اطرافم میگذره یه درس بگیرم و به راحتی از کنار اونها نگذرم، امروز هم استاد عزیزم دکتر میرعابدینی با نگاهش، فقط با نگاهش درس کهنه ی جدیدی بهم داد. از اولِ ورودش به کلاس بو بردم که یه چیزِ امروز با روزهای قبل فرق داره اما وقتی متوجه اون یه چیز شدم که فهمیدم استاد از روز سه شنبه به مدت سه روز بخاطر مشکلات قلبی تو CCU   بستری بوده و ناخوش احوال. امروز هم به هر زحمتی بوده زیرِ بارِ استراحت و خونه نشینی نرفته و خودشو به کلاس رسونده. وقتی استاد داشت این حرفهارو می زد از خودم پرسیدم، چرا؟ دلیلِ این همه اصرار برای حضور چیه؟ مگه چند روز استراحت چه ایرادی داره..!؟

تو همین فکرها بودم که استاد صورتِ پرچین و چروکشو رو به پنجره ی کلاس کرد و وقتی انعکاس آفتاب توی چشم هاش، برق مضاعفی انداخت در حالیکه دو دستشو به طرف سرش برد و موهای از ریشه سفید اما هنائیشو (درست مثل جوونها) مرتب کرد، با یه لبخندِ همراه با رضایت گفت: «بچه ها قدر زندگی رو باید دونست، باید از فرصتِ زندگی استفاده کرد. من از اینکه امروز اینجا هستم خوشحالم...» این جملاتِ در نظرِ اول معمولی بدجوری منو به فکر برد و بیشتر از این حرفها نگاه استاد به منظره ی بیرون کلاس، بچه ها و زندگی، هزار حرف نگفته داشت که تا وقتی آدم جوونه نمی تونه درکشون کنه همونطور که من هم همین فردا صبح یادم میره امروز تو نگاه استاد چی دیدم. چه میشه کرد جوونیه و هزار چمّ و خم. همونطور که (خرچنگ راگفتند: چرا کج راه می روی؟ گفت: جوانی است و هزار چمّ و خم!!!) ما هم باید این نسیانمون رو گردن یه چیزی بندازیم دیگه... اما الآن که خودمو جای استاد میذارم می بینم واقعا قدر زندگیمو ندونستم و اونجور که شایسته بوده زندگی نکردم ولی هنوز هم دیر نیست فقط آرزو می کنم خیلی دیرنشه و اون روز نیاد که دیگه فرصتی باقی نباشه... امید وارم تا قبل از اینکه کارمون به   CCU برسه برقِ اغتنام فرصت تو چشمامون موج بزنه... إن شاء الله

فرصت شمر این نفس که چون درنگری

عالم نفسی و این نفس آن نفس است

(خواجوی کرمانی) 


تدبیر دوای درد ما کن()

بر جان من آتش بزن

مرضیه دانیالی :: سه شنبه 86/1/21 ساعت 12:17 صبح

       
      
بر آتش اگر نشانیم بنشینم

                       بر دیده اگر نشانمت ننشینی!


تدبیر دوای درد ما کن()

!با من سخن بگو

مرضیه دانیالی :: یکشنبه 86/1/19 ساعت 12:49 صبح

 

«إذ قالَ ابراهیمُ رَبِّ أرِنی کَیفَ تحیی المَوتی»(1)

 ...-این آیه به زبان کشف(2) بر ذوق ارباب حقایق رمزی دیگر دارد و بیانی دیگر. گفتند: ابراهیم مشتاق کلام حق بود و سوخته ی خطاب او، سوزش به غایت رسیده و سپاه صبرش به هزیمت شده، و آتش مهر زبانه زده، گفت: خداوندا بنمای مرا، تا مرده چون زنده کنی؟ گفت: یا ابراهیم «أوَلمْ تُؤمِنْ؟» ایمان نیاورده ای که من مرده زنده کنم؟ گفت: آری ولکن دلم از آرزوی شنیدن کلام تو و سوز عشق خطاب تو زیر زبر شده بود، خواست تا گویی «أوَلمْ تُؤمِنْ» مقصود همین بود که گفتی و در دلم آرام آمد.

                آرام من پیغام تو              وین پای من در دام تو

 حکایت کنند که یکی در کار سرپوشیده ای(3) بود و می خواست تا با وی سخن گوید، نمی گفت و امتناعی می نمود،(4) و آن  کار افتاده(5) سخت درمانده و گرفتارِ وی بود و در آرزوی سخن گفتن با وی، دانست که ایشان را به جواهر میلی باشد، رفت و هر چه داشت به یک دانه جوهر(6) پر قیمت بداد و بیاورد و برابر وی سنگی بر آن نهاد تا بشکند، آن معشوقه طاقت نداشت که بر شکستن آن صبر کند، گفت: ای بیچاره چه می کنی؟ گفت به آن می کنم تا تو گویی چه می کنی!

    اندر دل من قرار و آرام نماند          دشنام فرست اگرْت پیغام نماند

 

                                               ****

      (کشف الاسرار و عدة الابرار، رشید الدین ابوالفضل میبدی،

                   تفسیر سوره ی بقره آیه ی 260)

 

1. آن گاه که ابراهیم گفت خداوند من! با من نمای که مرده چون زنده کنی؟ (بقره - 260)

2. در اصطلاح [صوفیه] ظهور آنچه در خفاست... و مراد از زبان کشف عبارتست از زبان باطن، زبان عشق و معرفت که پرده های ظاهر کلمات در آن بکار رفته باشد.

3. کنایه از زن. یعنی کسی گرفتار عشق زنی شده بود.

4. زن با وی سخن نمی گفت.

5. درد مند و گرفتار. حافظ به همین معنی بکار برده: (ای قوم، الغیاث که کار اوفتاده ایم / یاری دهید کز دل یار اوفتاده ایم)


تدبیر دوای درد ما کن()

<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کار شب تار آخر شد
تأملی بر وجوه بلاغی در نثر آهنگین ابراهیم گلستان
[عناوین آرشیوشده]

درباره وبلاگ
سال 1386 - در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...
مرضیه دانیالی
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم/ در آینه بلا نگه ما کردیم/ عیش خوش خویشتن تبه ما کردیم/ کس را گنهی نیست گنه ما کردیم

سال 1386 - در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...

بازدیدها
مجوع بازدیدها: 124246 بازدید

امروز: 8 بازدید

دیروز: 14 بازدید

پیش نوشته ها


سال 1390
سال 1389
سال 1388
سال1387
سال 1386

LOGO LISTS




در یاهو

یــــاهـو