سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردبارى همچون قبیله است و نزدیکان که فراهم کند مردم را براى یارى انسان . [نهج البلاغه]
سال 1386 - در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
می روم که بمانم!

مرضیه دانیالی :: پنج شنبه 86/6/1 ساعت 12:11 عصر


زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر می کند
گل آفتاب گردان.

این وبلاگ وظیفه ای بر دوش داشت که اکنون گمان می رود محقق شد.... اگر مثل همیشه این بار هم درست حدس زده باشم وظیفه ام را به نحوی شایسته انجام دادم. (شاید که اینگونه باشد.)

حال وقت آن است که از خود بگویم آنچنان که هستم نه آنچنان که باید... 

برایم دعا کنید تصمیمی در پیش دارم که جایی برای خطا در آن نیست. صدایی مرا فرا می خواند؛ می خواهم به او گوش بسپارم..............


تدبیر دوای درد ما کن()

نمی دانستیم..........

مرضیه دانیالی :: سه شنبه 86/5/16 ساعت 9:27 عصر


سال ها پنجره وا بود و نمی دانستیم
دوست همسایه ی ما بود و نمی دانستیم

دل ما این دل مجنون، دل صحرایی ما
ساکن کوی شما بود و نمی دانستیم

من ز پرپر شدن غنچه ی دل فهمیدم
که ستم نیز روا بود و نمی دانستیم

با همه جور و جفایی که کشیدیم ز دوست
باز او اهل وفا بود و نمی دانستیم!

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم
یار در خانه ی ما بود و نمی دانستیم

نمی دانستیم....


تدبیر دوای درد ما کن()

دلم براش تنگ شده...

مرضیه دانیالی :: جمعه 86/5/12 ساعت 3:2 عصر

هنوز هیچی نشده دلم هواشو کرده، از یکشنبه تا امروز فقط 6 روز گذشته اما انگار صد ساله که ندیدمش... هفته ی پیش که داشتن می بردنش بیمارستان فکرشم نمی کردم دیگه برنگرده......... اما واقعاً دیگه برنگشت!!!! چقدر جاش خالیه... وقتی داشتن آمادش می کردن باورم نمی شد اونی که اونجا خوابیده همون پدربزرگیه که همه ی دلخوشیش خنده های ما بود. هر وقت همه ی بچه ها تو خونش جمع می شدیم بالای سفره می نشست و با دقت یکی یکیمونو از نگاهش میگذروند، نمی شه تصورشو کرد که چه حظی از تماشای میوه های عمرش می برد حالا همون میوه های عمر دور بدن بی جونش جمع شده بودیم تا بدرقش کنیم اما آیا واقعاً آماده ی این سفر بود؟؟؟؟ تنها کاری که می تونیم بکنیم دعا برای آمرزش و راحتیشه.

خداش بیامرزد.


تدبیر دوای درد ما کن()

تسلیم نشو!

مرضیه دانیالی :: دوشنبه 86/4/25 ساعت 12:1 صبح

ناظم حکمت در نوامبر سال 1901 در ترکیه متولد شد و با سرودن اشعار مختلف به زبان ترکی با نام شاعر انقلابی در سطح دنیا شناخته شد... او در سال 1963 پس از تحمل سالها تبعید، به‌علت حمله‌ی قلبی در مسکو درگذشت و در آرامگاه معروف "نورودویچ" مسکو به خاک سپرده شد.

برخی معتقدند که او تحت تأثیر شاعران شوروی سابق مانند مایاکوفسکی بوده است. از برجسته‌ترین آثار ناظم حکمت می توان به «شیرین و فرهاد»، «چشم‌اندازهای انسانی از کشورم»، «حماسه‌ی جنگ استقلال»، «نامه‌هایی به تارانتا بابو»، «جمجمه» و «مرد فراموش‌شده» اشاره کرد.

تا کنون مترجمان بزرگی به برگرداندن اشعار وی مبادرت ورزیدند که از آن میان ترجمه های احمد پوری مترجم بنام کشورمان که نام او قرین با پابلو نرودا، آنا آخماتوا، ژودیس و جیمز فین گارنر است خواندنیست.

این هم شعر مورد علاقه ی من از ناظم حکمت که علاوه بر ارائه ی تصاویر زیبا بار معنایی عمیقی به همراه دارد:

روشنائی پیش می آید

و مرا در بر می گیرد

دنیا زیباست

         و دستانم از اشتیاق سرشار

نگاه از درختان بر نمی گیرم

               که سبزند و بار آرزو دارند

راه آفتاب از لابلای دیوارها می گذرد

پشت پنجره ی درمانگاه نشسته ام

بوی دارو رخت بربسته 

میخک ها جائی شکفته اند

                   می دانم.

اسارت مسئله ای نیست

ببین!

مسئله اینست که تسلیم نشوی.


(ناظم حکمت ــ 1948/
درمانگاه زندان)


تدبیر دوای درد ما کن()

معشوق همیشگی...

مرضیه دانیالی :: پنج شنبه 86/4/14 ساعت 8:50 صبح

 
 

من چند سالم بود که عاشقت شدم؟؟؟؟
فکر کنم تو 10 سالگی فهمیدم چقدر دوستت دارم. ولی نه، کمتر از این حرفا بود. 8 یا شایدم 7 سالم بود. اما نه، تو 5 سالگی دلمو بهت باختم. یا شاید کمتر. 1 سال یا 8 ماهه بودم. آره یادم اومد، 1 روزه بودم که فهمیدم نافم به نافت بنده!!!!
هر عشقی اگه نگیم کمرنگ می شه بالاخره حلاوت روز اولشو از دست می ده... اما عشق تو اصلاً رنگ نداره که بخواد کمرنگ بشه... هر روز شیرین تر از روز قبل، هر روز تازه تر از دیروز...
هر چی بیشتر به چهرت نگاه می کنم می بینم روز به روز زیباتر و جذاب تر می شی... مگه چین و چروک صورت از نشانه های پیری و جدا شدن از معیارای زیبایی نیست؟ پس چرا هر گره ی روی پیشونیت که یه گره از زندگیم باز کرده انقدر زیباست؟ مگه ملاحت مادرانه چی با خودش داره که اینطوری قشنگت کرده؟؟؟؟
آره، همیشه دلربایی! حتا اگه نباشی...............................

معشوق همیشگی!
دوستت دارم....


تدبیر دوای درد ما کن()

گاهی به آسمان نگاه کن!

مرضیه دانیالی :: دوشنبه 86/4/4 ساعت 11:27 عصر

گاهی به آسمان نگاه کن، به کارگردانی کمال تبریزی و نوشته ی فرهاد توحیدی اقتباسی آزاد از رمان مرشد و مارگاریتا اثر میخائیل بولگاکف نویسنده ی نامدار روسیه است. این اثر که هشتمین فیلم بلند کمال تبریزی پس از فیلم های عبور، در مسلخ عشق، لیلی با من است، فرش باد و ... محسوب می شود در سال 81 فیلم برداری شد و تا کنون با اینکه 4 سال از اکرانش می گذرد هنوز هم مورد توجه اهالی سینماست. گرچه این فیلم به حال و هوای عروس خوبان ساخته ی مخملباف نزدیک است اما با درونمایه ای خاص در کنار ساختاری سورئالیست و با بهره گیری از کنایه های اجتماعی سیاسی و طنز موقعیت و کلام در سینمای ایران کم سابقه به نظر می رسد...
همه ی اینا رو گفتم که اینو بگم: دیشب بعد از دیدن فیلم از سینما ماوراء از خودم پرسیدم: تو چقدر به آسمان نگاه می کنی؟؟؟؟

اعتراف می کنم
من نیز گاهی به آسمان نگاه می کنم
دزدانه
در چشم ستارگان،
نه به تمامیشان
تنها بدانها که شبیه ترند
به چشمان تو!!!! 


تدبیر دوای درد ما کن()

فارغ التحصیلیت مبارک!

مرضیه دانیالی :: پنج شنبه 86/3/17 ساعت 1:45 صبح


13 خرداد 86، تاریخی که در تقویم دلم ثبت می شود...
می دونستم این روز میاد، حتا به امید همین روز بود که از اول شروع کردم. اما نمی دونستم انقدر زود از راه می رسه... 4سال پیش وقتی وارد دانشگاه شدم تنها هدفم ارتقاء سطح علمیم بود و بس. بی اینکه منتظر اتفاقات این دوره باشم، طوری که حتا تو خوابم فکر این روزا رو نمی کردم...
یکسالِ اول فقط می رفتم دانشگاه و بعد هم بلافاصله بعد از اتمام کلاس ها خودمو به خونه می رسوندم و تنها فعالیت شگرف دانشجوییم امانت گرفتن کتاب از کتابخونه بود!!! اما از سال دوم اوضاع کمی فرق کرد، کم کم فهمیدم دانشگاه مدرسه نیست که فقط بری سر کلاس و برگردی، بلکه دانشجو در فعالیت های دانشجویی معنی پیدا می کنه... این بود که به پیشنهاد یکی از استادای خوبم (که الآن در اصفهان تدریس می کنه و براش آرزوی بهروزی می کنم) شروع به انجام یکسری فعالیت های علمی در سطح خودم کردم.... مدتی نگذشت که به شرکت در کلاس های فوق برنامه ی دانشگاه هم علاقمند شدم. از اون جایی که دانشکده ی ما جزء دانشکده های فعال به حساب میاد بحمدالله این برنامه ها کم نبود و برای شرکت در همشون مجبور به حضور بیشتری در دانشگاه بودم...
اوایل سال سوم بود که به همراه 20، 30 نفر از دانشجوها (که فقط 9 نفر تا پایان ادامه دادیم) و به لطف استاد زبان شناسیمون که واقعاً به گردنم حق دارن، شروع به یادگیری زبان اَوستایی کردیم... هرگز یادم نمی ره روزی رو که تونستم اولین جمله از این زبانو به طور کامل بخونم:
«آشفته می شوند همه ی کرانه ها در دریای وَرکَش، همه ی میان آشفته می شود، هنگامی که به سوی آنها فرارود، اَرَد وی سور اَناهید...»
(آبان یشت، بند 4 از کتاب جکسن)
هر روز که می گذشت ساعات حضورم در دانشگاه بیشتر و بیشتر می شد و من جوری خودمو غرق در این فعالیت ها کرده بودم که پاک از این روز غافل شدم... تا جایی که در سال چهارم شروع به همکاری با هیئت مدیره ی انجمن ادبی دانشکده کردم و دیگه فقط یه شرکت کننده در برنامه های دانشگاه نبودم و خودم هم جزء برگزارکننده های مراسم و بزرگداشت ها شدم...
البته فقط به اینجا ختم نمی شد و جدا از چندتا اردوی فوق العاده که از طرف دانشگاه رفتیم هر از چندگاهی با جمعی از دوستان به ظهیرالدوله، امام زاده صالح، موزه و ... می رفتیم. خلاصه واسه خودم یه پا دانشجو شده بودم که 13 خرداد 86 از راه رسید و با زبون بی زبونی بهم فهموند که دوره ی کارشناسی تموم شد و حالا دیگه وقتشه که از اون همه روزای بی نظیر خداحافظی کنم...
البته چیزی که منو متوجه آخرِ کار کرد به اتفاق ساده بود. یکشنبه ی پیش بعد از آخرین جلسه ی کلاسِ حافظ، رفتم دفتر انجمن تا بچه ها رو ببینم. هنوز چند دقیقه ای از حضورم نگذشته بود که یکی از اعضاء هیئت مدیره که از صمیمی ترین دوستانمه ازم خواست به راهروی دانشگاه برم تا چیزی رو به طور خصوصی بهم بگه. وقتی به بیرون اتاق رسیدم دیدم دوست مشترک دیگه ای هم انتظارمونو می کشه و با دیدن من یه بسته ی کادو پیچ شده که می شد حدس زد یه کتابه، بهم دادند و دوتایی گفتند: «فارغ التحصیلیت مبارک!»
بعد از شنیدن این جمله مثل کسی که از یه خواب ناز بیدار شده، بی اختیار شروع به گریه کردم... حالا دیگه در و دیوار دانشگاه با من حرف می زدند حتا تابلو خط های روی دیوار انجمن هم با خودشون یه دنیا خاطره داشتن: «و عشق آهوی محتضری است که سر بر شانه های باران می گذارد...»، «دلم رمیده ی لولی وشیست شور انگیز...»، «ای دوست قبولم کن و جانم بستان...» همه چیز رنگ تازه ای گرفته بود، رنگ خداحافظی!!!! به سختی اون روز تموم شد و فقط خدا می دونه تا برگردم خونه چقدر از اتمام این دوره تأسف خوردم و اینجا بود که فهمیدم:
زندگی با سرعتی بیش از حد تصور ما در گذره و تنها اوست که باقیست!!!


تدبیر دوای درد ما کن()

در اندرون من خسته دل ندانم کیست...

مرضیه دانیالی :: چهارشنبه 86/3/9 ساعت 12:5 صبح

ایـنجـا کـسیست پــنهـان، دامـــان مــن گـرفــته                              
                                  خــود را سپـس کـشیده، پیـشان مـن گـرفـته


اینجا کسیست پنهان چون جان و خوشتر از جان      
                                  بـاغـی بــه مــن نـمــوده، ایــوان مـن گــرفـته

ایـنجـا کـسیـست پـنهـان، هـمـچـون خـیال در دل
                                  امــا فـــروغ رویـــش ارکــــان مــن گـــرفـــتـه

ایــنجـا کــسیــست پـنـهــان مـانـند قــند در نــی
                                  شـیـریـن شکــر فـروشی دکـان مـن گـرفـتـه

جــادو و چـشم بـنـدی چــشم کــسش نـبـیــند
                                  سـودا گـریـست مـوزون، مـیـزان مـن گـرفـتـه

چــون گـلشـکـر مـن و او در هـمـدگــر سـرشتـه
                                   مـن خـوی او گــرفـتـه او کــوی مـن گـرفــته

مــن خـسته گـرد عــالم درمـان ز کــس نــدیــدم
                                  تـــا درد عـشـق دیــدم درمــان مــن گــرفـتـه

تـــو نـیـــز دل کـــبـابــی درمـــان ز درد یـــابــــی
                                   گـــر گـرد درد گــردی فـرمــان مـن گــرفـتــه

در بـــحـر نـــا امـیــدی از خــود طـمـــع بـریـــدی
                                   زیــن بـحــر سـر بـرآری مـرجـان مـن گـرفـته

بــشـکن طـلسم صـورت بگـشای چشم سیـرت
                                    تـــا شرق و غرب بـینی سلطـان من گـرفته

ساقــی غــیــب بـــیـنــی پـــیــدا ســلام کــرده
                                    پـیـــمـانــه جـام کــرده پــیمــان من گـرفـته

مـن دامــنـش کـشـیــده کــای نـــوح روح دیــده
                                    از گــریه عالـمی بـیـن طـوفـان مـن گـرفـتـه

تـو تــاج مـا و آنـگــه سـرهــای مــا شکــستــه
                                    تـــو یـار غــار وانـگــه یــاران مــن گـــرفـتــه

گــویـد ز گــریـه بگـذر زان سـوی گـریـه بــنگــر
                                    عـشـاق روح گــشتـه ریــحان مـن گــرفـتـه

یــارانِ دل شکــستـه بــر صـدرِ دل نـشـستــه
                                     مـستان و می پرستـان مـیدان من گــرفتـه

همـچون سگـان تازی می کن شکار خامـش
                                     نی چـون سگـان عوعو کـهدان من گــرفته

تبـریز شمــس دیــن را بـر چـرخ جان ببـینـی
                                     اشــراق نــور رویـش کـیهان مــن گــرفـتـه

                           
                                 (مولوی)          
                     
                                  


تدبیر دوای درد ما کن()

از تو می خواهم، خدایا!

مرضیه دانیالی :: شنبه 86/3/5 ساعت 8:13 عصر

امام صادق (ع):

«لا تَسأَلْ مَن تَخافُ اَن تَمنَعَکَ.»

از کسی که می ترسی دست رد بر سینه ات بزند چیزی مخواه.


(اعلام الدین، ص 304)


تدبیر دوای درد ما کن()

گیرم که آبِ رفته به جوی آید!!!

مرضیه دانیالی :: سه شنبه 86/3/1 ساعت 5:29 عصر

 
تصمیماتی که امروز گرفته می شود، 
حاصل تصمیماتی است که سال پیش گرفته شده است.        
«استیفن پی»

پارسال همین موقع ها بود که تصمیم گرفتم بعد از امتحانات پایان ترم، خودم رو برای آزمون کارشناسی ارشد آماده کنم و از اول تعطیلات با یه برنامه ریزی مناسب شروع به درس خوندن کنم...
ظهرِ 13 تیر 85 بود که بعد از امتحان تاریخ ادبیات(که آخرین امتحانمون بود) تفرّج کنان و با سرخوشی زاید الوصفی، با دوستان، مسیر دانشگاه تا خونه رو طی که چه عرض کنم پرواز کردیم... وقتی رسیدم خونه به خودم قول دادم تا 24 ساعت آینده سمت هیچ کتاب درسی نرم و مطلقاً استراحت کنم. اما نمی دونم چی می شد که این 24 ساعت مدام تمدید می شد و هر روز به امید روز بعد سپری. غافل از اینکه: توبه کردم که دگر می نخورم/ بجز از امشب و فردا شب و شب های دگر...
اون تابستون که البته برای من همراه با کلی کار و دل مشغولیِ دیگه بود تموم شد و بعد هم بلافاصله ترم پاییز شروع شد و روز از نو روزی از نو...
خلاصه وقتی به خودم اومدم، دیدم سه روزِ دیگه آزمون دارم و من حتا یکی از کتاب ها رو هم نخوندم چه برسه به دوره و این حرفایی که من هیچ وقت تو عمرم فرصت تجربشونو پیدا نکردم... تازه از همه ی اینا بدتر سرمای شدیدی بود که نوش جان کرده بودم. دیگه تقریباً مطمئن شده بودم که به صلاحمه دور کنکورِ امسال یه خط قرمز خوشگل بکشم و فکر آبروم باشم که همینم از دست ندم... اما از اونجایی که همیشه دوستان به من لطف دارند، انقدر هندوانه زیر بغل من گذاشتند که خودمم باورم شد امیدهایی هم هست!!! پیش خودم فکر کردم درسته آماده نیستم اما خوب بالاخره یه چیزی میشه دیگه... این بود که 24ساعت مونده به آزمون، دِلو به دریا زدم و تصمیم گرفتم برای گرفتن کارت ورود به جلسه اقدام کنم و خودمو در معرض یه محک واقعی قرار بدم. قبل از هر چیز رفتم پیش دکترم و با لحنی سرشار از تمنا ازش خواستم نسخه ی ویژه ای برام بپیچه که بتونم با خیال راحت و بدون کسالت و خواب آلودگی چند ساعتی رو سر جلسه تاب بیارم... حالا بماند که اون نسخه ی ویژه چیزی نبود جز چندتا پنی سلین و قرص مسکن که بالاخره بی تأثیر هم نبود.
به هر ترتیب خودمو به جلسه ی آزمون رسوندم و بعد از تورّقی در سؤالات، نرم نرمک شروع کردم به انتخاب گزینه هایی که فکر می کردم درستند... هنوز 40،50 دقیقه ای از زمان کنکور باقی بود که تصمیم گرفتم از جواب دادن به یک دسته از سؤالات دروس عمومی (که اصلاً حوصلشو نداشتم) صرف نظر کنم و فقط به اون هایی که مایلم جواب بدم. اما هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که از مابقی سؤالات هم گذشتم و بی درنگ خودمو تسلیم سرنوشت کردم، فکر کردم من که قبول نمی شم پس دیگه لزومی نداره انقدر به خودم زحمت بدم... بعد هم بلافاصله از ترس اینکه مبادا نظرم عوض بشه و مجبور بشم اون وضع رو تحمل کنم از جام بلند شدم و برگه هامو تحویل دادم... دیگه هم بهش فکر نکردمو اصلاً هم برام مهم نبود این فرصت رو از دست دادم. اما چند روز پیش که نتایج اعلام شد، وقتی دیدم فاصلم تا پیروزی خیلی زیاد نیست. حسابی دلم سوخت و هزار تا اگر اومد تو ذهنم...
اگر اون درس عمومی رو بدون اینکه حتا یک نگاه بهش بندازم رها نمی کردم، اگر سرما نخورده بودم و با بی حوصلگی سر جلسه نمی رفتم، اگر یه نگاه کوتاه به منابع مینداختم و مهمتر از همه اگر فقط ذره ای خودمو باور داشتم و می خواستم، الآن غرق در شادی ای بودم که باید برای رسیدن بهش تا سال آینده(إن شاء الله) صبر کنم. حالا هم که امیدم به خداست و تلاشی که خواهم کرد و آخرین حرفم ستون است و فرج!!!
ولی خوب، عیبهایش همه گفتم هنرش نیز بگم. کنکور امسال به من ثابت کرد که: 

               
                  اگر بخواهیم، میتونیم و هیچ چیز غیر ممکن نیست،
                     فقط باید خواست و تلاش کرد و من نخواستم.


تدبیر دوای درد ما کن()

<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کار شب تار آخر شد
تأملی بر وجوه بلاغی در نثر آهنگین ابراهیم گلستان
[عناوین آرشیوشده]

درباره وبلاگ
سال 1386 - در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...
مرضیه دانیالی
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم/ در آینه بلا نگه ما کردیم/ عیش خوش خویشتن تبه ما کردیم/ کس را گنهی نیست گنه ما کردیم

سال 1386 - در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...

بازدیدها
مجوع بازدیدها: 124234 بازدید

امروز: 10 بازدید

دیروز: 7 بازدید

پیش نوشته ها


سال 1390
سال 1389
سال 1388
سال1387
سال 1386

LOGO LISTS




در یاهو

یــــاهـو