مرضیه دانیالی ::
پنج شنبه 86/12/23 ساعت 10:28 عصر
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم، بارون لحظه به لحظه شدیدتر می شد و گام عابرین تندتر. و من غرق در موسیقی ای بودم که روح و جانم رو تسخیر کرده بود و اصلاً هم برام مهم نبود اون بیرون کسایی که به استقبال بهار رفتند و از بار لباساشون کم کردن یا کفش های زمستونی رو کنار گذاشتند با این غافلگیری بهاره چه می کنن... تنها چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد قدم های شتابان پسربچه ای با لباسهای خیس بود که از شدت سرما و بارون کاملاً خودشو جمع کرده بود و سراسیمه و با عجله به سمت من می دوید. پیش خودم فکر کردم از بچه های خیابونیه که می خواد کمی پول طلب کنه... وقتی که مطمئن شدم داره به من نگاه می کنه و به سمتم میاد، فقط یک لحظه، تنها یک لحظه تو دلم آرزو کردم راهشو کج کنه و خلوت من رو به هم نزنه. اما درست همون موقع صدای دستای کوچکش، روی شیشه ماشین که بی نظم و نا مرتب زده میشد به گوشم رسید و من با نارضایتی صورتم رو برگردوندم و نگاهش کردم.... اما اون نگران و مضطرب از اینکه نکنه چراغ سبز شه و من راه بیافتم ضرباتشو تندترو تندتر کرد. بالاخره شیشه ماشینو دادم پایین و تا اومدم پولی بهش بدم تا زودتر بره با زبان کودکانه و ناتوانش گفت: این... این چرخه جلوییه ماشینتون بادش کم شده زودتر ببریدش یه جا درستش کنید.... سریع برگشتم تا ازش تشکر کنم اما او بی اینکه توقع حتی کلامی داشته باشه راهشو کشید و رفت..................
و من شرمنده از پسری که در باران گم شد به قضاوت خویش نگریستم!
تدبیر دوای درد ما کن()