سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا همچون مار است سودن آن نرم و هموار ، و درون آن زهر مرگبار . فریفته نادان دوستى آن پذیرد ، و خردمند دانا از آن دورى گیرد . [نهج البلاغه]
فارغ التحصیلیت مبارک! - در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
فارغ التحصیلیت مبارک!

مرضیه دانیالی :: پنج شنبه 86/3/17 ساعت 1:45 صبح


13 خرداد 86، تاریخی که در تقویم دلم ثبت می شود...
می دونستم این روز میاد، حتا به امید همین روز بود که از اول شروع کردم. اما نمی دونستم انقدر زود از راه می رسه... 4سال پیش وقتی وارد دانشگاه شدم تنها هدفم ارتقاء سطح علمیم بود و بس. بی اینکه منتظر اتفاقات این دوره باشم، طوری که حتا تو خوابم فکر این روزا رو نمی کردم...
یکسالِ اول فقط می رفتم دانشگاه و بعد هم بلافاصله بعد از اتمام کلاس ها خودمو به خونه می رسوندم و تنها فعالیت شگرف دانشجوییم امانت گرفتن کتاب از کتابخونه بود!!! اما از سال دوم اوضاع کمی فرق کرد، کم کم فهمیدم دانشگاه مدرسه نیست که فقط بری سر کلاس و برگردی، بلکه دانشجو در فعالیت های دانشجویی معنی پیدا می کنه... این بود که به پیشنهاد یکی از استادای خوبم (که الآن در اصفهان تدریس می کنه و براش آرزوی بهروزی می کنم) شروع به انجام یکسری فعالیت های علمی در سطح خودم کردم.... مدتی نگذشت که به شرکت در کلاس های فوق برنامه ی دانشگاه هم علاقمند شدم. از اون جایی که دانشکده ی ما جزء دانشکده های فعال به حساب میاد بحمدالله این برنامه ها کم نبود و برای شرکت در همشون مجبور به حضور بیشتری در دانشگاه بودم...
اوایل سال سوم بود که به همراه 20، 30 نفر از دانشجوها (که فقط 9 نفر تا پایان ادامه دادیم) و به لطف استاد زبان شناسیمون که واقعاً به گردنم حق دارن، شروع به یادگیری زبان اَوستایی کردیم... هرگز یادم نمی ره روزی رو که تونستم اولین جمله از این زبانو به طور کامل بخونم:
«آشفته می شوند همه ی کرانه ها در دریای وَرکَش، همه ی میان آشفته می شود، هنگامی که به سوی آنها فرارود، اَرَد وی سور اَناهید...»
(آبان یشت، بند 4 از کتاب جکسن)
هر روز که می گذشت ساعات حضورم در دانشگاه بیشتر و بیشتر می شد و من جوری خودمو غرق در این فعالیت ها کرده بودم که پاک از این روز غافل شدم... تا جایی که در سال چهارم شروع به همکاری با هیئت مدیره ی انجمن ادبی دانشکده کردم و دیگه فقط یه شرکت کننده در برنامه های دانشگاه نبودم و خودم هم جزء برگزارکننده های مراسم و بزرگداشت ها شدم...
البته فقط به اینجا ختم نمی شد و جدا از چندتا اردوی فوق العاده که از طرف دانشگاه رفتیم هر از چندگاهی با جمعی از دوستان به ظهیرالدوله، امام زاده صالح، موزه و ... می رفتیم. خلاصه واسه خودم یه پا دانشجو شده بودم که 13 خرداد 86 از راه رسید و با زبون بی زبونی بهم فهموند که دوره ی کارشناسی تموم شد و حالا دیگه وقتشه که از اون همه روزای بی نظیر خداحافظی کنم...
البته چیزی که منو متوجه آخرِ کار کرد به اتفاق ساده بود. یکشنبه ی پیش بعد از آخرین جلسه ی کلاسِ حافظ، رفتم دفتر انجمن تا بچه ها رو ببینم. هنوز چند دقیقه ای از حضورم نگذشته بود که یکی از اعضاء هیئت مدیره که از صمیمی ترین دوستانمه ازم خواست به راهروی دانشگاه برم تا چیزی رو به طور خصوصی بهم بگه. وقتی به بیرون اتاق رسیدم دیدم دوست مشترک دیگه ای هم انتظارمونو می کشه و با دیدن من یه بسته ی کادو پیچ شده که می شد حدس زد یه کتابه، بهم دادند و دوتایی گفتند: «فارغ التحصیلیت مبارک!»
بعد از شنیدن این جمله مثل کسی که از یه خواب ناز بیدار شده، بی اختیار شروع به گریه کردم... حالا دیگه در و دیوار دانشگاه با من حرف می زدند حتا تابلو خط های روی دیوار انجمن هم با خودشون یه دنیا خاطره داشتن: «و عشق آهوی محتضری است که سر بر شانه های باران می گذارد...»، «دلم رمیده ی لولی وشیست شور انگیز...»، «ای دوست قبولم کن و جانم بستان...» همه چیز رنگ تازه ای گرفته بود، رنگ خداحافظی!!!! به سختی اون روز تموم شد و فقط خدا می دونه تا برگردم خونه چقدر از اتمام این دوره تأسف خوردم و اینجا بود که فهمیدم:
زندگی با سرعتی بیش از حد تصور ما در گذره و تنها اوست که باقیست!!!


تدبیر دوای درد ما کن()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کار شب تار آخر شد
تأملی بر وجوه بلاغی در نثر آهنگین ابراهیم گلستان
[عناوین آرشیوشده]

درباره وبلاگ
فارغ التحصیلیت مبارک! - در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...
مرضیه دانیالی
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم/ در آینه بلا نگه ما کردیم/ عیش خوش خویشتن تبه ما کردیم/ کس را گنهی نیست گنه ما کردیم

فارغ التحصیلیت مبارک! - در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...

بازدیدها
مجوع بازدیدها: 126023 بازدید

امروز: 40 بازدید

دیروز: 6 بازدید

پیش نوشته ها


سال 1390
سال 1389
سال 1388
سال1387
سال 1386

LOGO LISTS




در یاهو

یــــاهـو