مرضیه دانیالی ::
سه شنبه 86/3/1 ساعت 5:29 عصر
تصمیماتی که امروز گرفته می شود،
حاصل تصمیماتی است که سال پیش گرفته شده است.
«استیفن پی»
پارسال همین موقع ها بود که تصمیم گرفتم بعد از امتحانات پایان ترم، خودم رو برای آزمون کارشناسی ارشد آماده کنم و از اول تعطیلات با یه برنامه ریزی مناسب شروع به درس خوندن کنم...
ظهرِ 13 تیر 85 بود که بعد از امتحان تاریخ ادبیات(که آخرین امتحانمون بود) تفرّج کنان و با سرخوشی زاید الوصفی، با دوستان، مسیر دانشگاه تا خونه رو طی که چه عرض کنم پرواز کردیم... وقتی رسیدم خونه به خودم قول دادم تا 24 ساعت آینده سمت هیچ کتاب درسی نرم و مطلقاً استراحت کنم. اما نمی دونم چی می شد که این 24 ساعت مدام تمدید می شد و هر روز به امید روز بعد سپری. غافل از اینکه: توبه کردم که دگر می نخورم/ بجز از امشب و فردا شب و شب های دگر...
اون تابستون که البته برای من همراه با کلی کار و دل مشغولیِ دیگه بود تموم شد و بعد هم بلافاصله ترم پاییز شروع شد و روز از نو روزی از نو...
خلاصه وقتی به خودم اومدم، دیدم سه روزِ دیگه آزمون دارم و من حتا یکی از کتاب ها رو هم نخوندم چه برسه به دوره و این حرفایی که من هیچ وقت تو عمرم فرصت تجربشونو پیدا نکردم... تازه از همه ی اینا بدتر سرمای شدیدی بود که نوش جان کرده بودم. دیگه تقریباً مطمئن شده بودم که به صلاحمه دور کنکورِ امسال یه خط قرمز خوشگل بکشم و فکر آبروم باشم که همینم از دست ندم... اما از اونجایی که همیشه دوستان به من لطف دارند، انقدر هندوانه زیر بغل من گذاشتند که خودمم باورم شد امیدهایی هم هست!!! پیش خودم فکر کردم درسته آماده نیستم اما خوب بالاخره یه چیزی میشه دیگه... این بود که 24ساعت مونده به آزمون، دِلو به دریا زدم و تصمیم گرفتم برای گرفتن کارت ورود به جلسه اقدام کنم و خودمو در معرض یه محک واقعی قرار بدم. قبل از هر چیز رفتم پیش دکترم و با لحنی سرشار از تمنا ازش خواستم نسخه ی ویژه ای برام بپیچه که بتونم با خیال راحت و بدون کسالت و خواب آلودگی چند ساعتی رو سر جلسه تاب بیارم... حالا بماند که اون نسخه ی ویژه چیزی نبود جز چندتا پنی سلین و قرص مسکن که بالاخره بی تأثیر هم نبود.
به هر ترتیب خودمو به جلسه ی آزمون رسوندم و بعد از تورّقی در سؤالات، نرم نرمک شروع کردم به انتخاب گزینه هایی که فکر می کردم درستند... هنوز 40،50 دقیقه ای از زمان کنکور باقی بود که تصمیم گرفتم از جواب دادن به یک دسته از سؤالات دروس عمومی (که اصلاً حوصلشو نداشتم) صرف نظر کنم و فقط به اون هایی که مایلم جواب بدم. اما هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که از مابقی سؤالات هم گذشتم و بی درنگ خودمو تسلیم سرنوشت کردم، فکر کردم من که قبول نمی شم پس دیگه لزومی نداره انقدر به خودم زحمت بدم... بعد هم بلافاصله از ترس اینکه مبادا نظرم عوض بشه و مجبور بشم اون وضع رو تحمل کنم از جام بلند شدم و برگه هامو تحویل دادم... دیگه هم بهش فکر نکردمو اصلاً هم برام مهم نبود این فرصت رو از دست دادم. اما چند روز پیش که نتایج اعلام شد، وقتی دیدم فاصلم تا پیروزی خیلی زیاد نیست. حسابی دلم سوخت و هزار تا اگر اومد تو ذهنم...
اگر اون درس عمومی رو بدون اینکه حتا یک نگاه بهش بندازم رها نمی کردم، اگر سرما نخورده بودم و با بی حوصلگی سر جلسه نمی رفتم، اگر یه نگاه کوتاه به منابع مینداختم و مهمتر از همه اگر فقط ذره ای خودمو باور داشتم و می خواستم، الآن غرق در شادی ای بودم که باید برای رسیدن بهش تا سال آینده(إن شاء الله) صبر کنم. حالا هم که امیدم به خداست و تلاشی که خواهم کرد و آخرین حرفم ستون است و فرج!!!
ولی خوب، عیبهایش همه گفتم هنرش نیز بگم. کنکور امسال به من ثابت کرد که:
اگر بخواهیم، میتونیم و هیچ چیز غیر ممکن نیست،
فقط باید خواست و تلاش کرد و من نخواستم.
تدبیر دوای درد ما کن()