مرضیه دانیالی ::
دوشنبه 86/1/27 ساعت 1:32 صبح
امروز مثل هر روز شروع شد، اما امشب مثل هر شب تموم نشد!!!
تازگی ها سعی می کنم از هر اتفاق و مسئله ای که در اطرافم میگذره یه درس بگیرم و به راحتی از کنار اونها نگذرم، امروز هم استاد عزیزم دکتر میرعابدینی با نگاهش، فقط با نگاهش درس کهنه ی جدیدی بهم داد. از اولِ ورودش به کلاس بو بردم که یه چیزِ امروز با روزهای قبل فرق داره اما وقتی متوجه اون یه چیز شدم که فهمیدم استاد از روز سه شنبه به مدت سه روز بخاطر مشکلات قلبی تو CCU بستری بوده و ناخوش احوال. امروز هم به هر زحمتی بوده زیرِ بارِ استراحت و خونه نشینی نرفته و خودشو به کلاس رسونده. وقتی استاد داشت این حرفهارو می زد از خودم پرسیدم، چرا؟ دلیلِ این همه اصرار برای حضور چیه؟ مگه چند روز استراحت چه ایرادی داره..!؟
تو همین فکرها بودم که استاد صورتِ پرچین و چروکشو رو به پنجره ی کلاس کرد و وقتی انعکاس آفتاب توی چشم هاش، برق مضاعفی انداخت در حالیکه دو دستشو به طرف سرش برد و موهای از ریشه سفید اما هنائیشو (درست مثل جوونها) مرتب کرد، با یه لبخندِ همراه با رضایت گفت: «بچه ها قدر زندگی رو باید دونست، باید از فرصتِ زندگی استفاده کرد. من از اینکه امروز اینجا هستم خوشحالم...» این جملاتِ در نظرِ اول معمولی بدجوری منو به فکر برد و بیشتر از این حرفها نگاه استاد به منظره ی بیرون کلاس، بچه ها و زندگی، هزار حرف نگفته داشت که تا وقتی آدم جوونه نمی تونه درکشون کنه همونطور که من هم همین فردا صبح یادم میره امروز تو نگاه استاد چی دیدم. چه میشه کرد جوونیه و هزار چمّ و خم. همونطور که (خرچنگ راگفتند: چرا کج راه می روی؟ گفت: جوانی است و هزار چمّ و خم!!!) ما هم باید این نسیانمون رو گردن یه چیزی بندازیم دیگه... اما الآن که خودمو جای استاد میذارم می بینم واقعا قدر زندگیمو ندونستم و اونجور که شایسته بوده زندگی نکردم ولی هنوز هم دیر نیست فقط آرزو می کنم خیلی دیرنشه و اون روز نیاد که دیگه فرصتی باقی نباشه... امید وارم تا قبل از اینکه کارمون به CCU برسه برقِ اغتنام فرصت تو چشمامون موج بزنه... إن شاء الله
فرصت شمر این نفس که چون درنگری
عالم نفسی و این نفس آن نفس است
(خواجوی کرمانی)
تدبیر دوای درد ما کن()