مرضیه دانیالی ::
جمعه 89/9/26 ساعت 8:26 عصر
نگاهی مضطرب چون موج می لرزد
دلی واپس درون عمق اقیانوس تنهایی
ز قعر چشمه چشمان حیران سخت می گرید
و رگ ها، این خطوط حامل خونم که تا اکنون
سرود زندگی را مژده می داد
مثال جویبارانی پر از نخوت، نوید انتقامی پر تلاطم را
به گوش جان من آواز می خواند
و قلبم
تکه ای از جان بی جانم که تا دیروز
برای درک زیبایی شوقت هم صدا با من به عصیانی سراپا شور برمی خواست
کنون محبوس یخدانی به نام تن، گرفتار است
تپش یعنی
تباهی، پستی و شورش که فرجامی بجز جامی به زهر آلوده را دعوت نمی دارد....
من اما زنده ام بیهوده، ناباور
نباید باورت می کردم ای عشق!
ولی با وعده های بی اساس تو
ز راهی سخت ناممکن گذر کردم
به پنداری که پند عقل را نشدیده بگذاشت
برای بار دیگر هم خطر کردم
و در اوج گذرگاهی فراز دره ای پست
و در حالی که من خیره به صافی و زلال آسمان قله ها بودم
مرا بر صخره فرش دره حرمان رها کردی.......
تمام حرف من این بود و خواهد بود:
نباید باورت می کردم ای عشق!
تدبیر دوای درد ما کن()